به مناسبت شهادت جانباز شیمیایی و مداح معروف نوحه بیاد ماندنی (یااباعبدالله الحسین ع) حاج یونس حبیبی این نوحه معروف رو دوباره بازنشر میدیم تا ثوابش برسه به روح مداحش حاج یونس عزیز انشالله در اون دنیاهم مهمان خان بابرکت اباعبدالله الحسین ع باشه
مداحی بیاد ماندنی و دلسوز غمنامه حضرت رقیـه(س) حاج یونس حبیبـی (یااباعبدالله الحسین ع) را جهت دانلود شما محبین اهل بیت(س) قرار داده ایم
دانلود
حجم: 8.06 مگابایت
توضیحات: حاج یونس حبیبـی(یااباعبدالله الحسین ع )
متن شعر مداحی یااباعبدالله الحسین
یا ابا عبدالله الحسین
حسین فاطمه سلام
حسین مصطفی سلام
حسین مظلوم علی
شهید کربلا سلام
اون که میگفت تو کربلا
خیمههاتو آتیش زدند
نگفت کجا به بچهها
زخم زبون و نیش زدند
اون که میگفت یه دختره
آتیش به دامن رودیده
نگفت تو اون صحرا چرا
راه نجف رو پرسیده
اون که میگفت زینب تو
رگ بریدت رو بوسید
نگفت میون نیزهها
فقط سر تو رو میدید
اون که میگفت دیده بوده
گوش یکی خون میچکید
نگفت کجا سیلی زدو
گوشوارشو گرفت کشید
اون که میگفت انگشت تو
از بدنت جدا شده
نگفت که انگشترتو
غنیمت کیا شده
اون که میگفت یه زنجیری
به گردن علی دیده
نگفت کجا با خطبههاش
بساط ظلم رو کوبیده
اون که میگفت بچههاتو
با تازیانه میزدند
نگفت دلیلشون چی بود
با چه بهونه میزدند
میخوام بگم که ماجرا
ازاونجایی آب میخوره
که ظالم اولی گفت
علی باید کنار بره
اون روزی که حسین من
مادرتو کتک زدند
کینه خیبری رو با
قباله فدک زدند
اون روزی که آتش کین
بر در خونتون نشست
برادرت قربونی شد
پهلوی مادرت شکست
اون روزی که دست علی
بسته بود و تو کوچهها
فاطمه شو کتک زدند
جلوی چشم بچهها
اون روزی که خونتونو
به شعلهها در کشیدند
تخم نفاق و کینه رو
میون امت پاشیدند
میخوام بگم بعد تو باز
خیل خوارج اومدند
اونایی که مادرتو
زدند دوباره اومدند
دلم دیگه راضی نشد
دست خالی پا بکشیم
اونی که زینب کشیده
یه خوردشم ما بچشیم
زینبی که تو ازدواج
میگفت یه شرط خوب دارم
هرجا حسین من بره
منم باید باهاش برم
زینبی که بعد دو روز
اومد پی تو قاصدش
حق داره بعد مرگ تو
شوهرشم نشناسدش
اون که وصیت تو رو
همش به جون و دل خرید
یه دخترت گم شده بود
میگن تا صبح پی اش دوید
میخوام بگم خواهر تو
خیلی مصیبت کشیده
بطوریکه همه میگن
قامت زینب خمیده
زینبی که هرجا میرفت
یا هرکجا پا میگذاشت
جبرئیل هم مییومد و
بالهاشو اونجا میگذاشت
زینبی که اگه یه روز
میخواست پیش بابا بره
هاشمیها جمع میشدن
دخت علی تنها نره
زینبی که میرفت بقیع
سر بزنه به مادرش
مدینه رو قرق میکرد
ابو فاضل با لشکرش
زینبی که اگه یه روز
اراده سفر میکرد
حسین شو صدا میزد
عباس شو خبر میکرد
زینبی که اگه یه وقت
سوار مرکبی میشد
زانوی عباس علی
رکاب زینبی میشد
حالا باید سفر کنه
با بچههای بی پناه
گاهی میره تو علقمه
دور میزنه تا قتلگاه
شاید میخواد برای تو
پیراهنی پیدا کنه
شاید میخواد داد بزنه
عباسشو خبر کنه
اگه یه روز نمیدیدت
مریض میشد توی خونه
بی تو کجا داره بره
میخواد همینجا بمونه
دلش میخواست جاش بزارن
تنها تو اون دشت بلا
ولی یهو یه دختری
داد میزنه عمه بیا
میخوام بگم دختر تو
درد و بلا کم ندیده
تو بچهها هیچ کسی رو
مثل رقیه ندیده
میگن یه جا خرابه بود
خرابهای تو شهر شام
گریه میکرد و هی میگفت
عمه بریم پیش بابام
آخه میخوام حرف بزنم
درد و بلا مو بهش بگم
شکایت این مردمو
پیش بابا جون ببرم
با التماس به خواهرت
میگفت بگو بابا بیاد
گفتم باید کاری کنی
دیگه دلش بابا نخواد
سر تو رو تو ظرفی که
یه پارچه روش کشیده بود
بردن جلوش گذاشتنو
رنگ همه پریده بود
هی میگفت من نمیخوام
عمه گرسنه ام نیست
وقتی یه خورده بو کرد
فهمید که ماجرا چیست
سرو گذاشت رو دامنش
ناز غریبونه میکرد
با دستاشون گیسوهاتو
یکی یکی شونه میکرد
میبوسید هی نازت میکرد
با دستای ناز و لطیف
قصه رنجشو میگفت
از اون جماعت کثیف
بابا همین که رفتی و
اسب تو بی تو باز اومد
یهو دیدیم از هر طرف
یه عالمه سرباز اومد
این بار به جای شمشیرا
با نیزه حمله ور شدند
وقتی که دور شدند دیدیم
خیمهها شعله ور شدند
خیمهها که آتیش گرفت
تو داشتی ما رو میدیدی
وقتی منو سیلی زدند
تو هم صداشو شنیدی
خیمهها رو سوزوندن و
هرکی یه جا فرار میکرد
طفلکی عمه مون بابا
نمیدونی چیکار میکرد
هر بچهای به یه طرف
از ترس دشمن میدوید
عمه به دنبال همه
بیشتر پی من میدوید
یه بار که رفت تو خیمهها
داداش علی رو بیاره
فریاد کشید رباب بیا
علی دیگه نا نداره
یه زنجیری آوردند و
بستند به گردن داداش
از بچهها هرکی که بود
این زنجیرو بستن به پاش
تو کاروان جلو جلو
سرها رو نیزهها میرفت
پشت سر داداش علی
جلوی بچهها میرفت
اگه میخواست که تند بره
بچهها ناله میزدند
طفلکی تا یواش میکرد
با تازیانه میزدند
یه شب شنیدیم سر تو
خولی به خونش میبره
فرداش دیدیم سیاه شدی
موهات پر از خاکستره
بعد شنیدیم یه راهبی
سر تو رو اجاره کرد
یه تشت زر بود با گلاب
هی تو رو شست و گریه کرد
بعده یه مدتی سفر
بابا به کوفه رسیدیم
شهری که از مردمونش
زخم زبونا شنیدیم
میخوام بگم کوفه کجاست
بگم ز کار مردمش
عمه میگفت پسر عموت
مسلمو اینجا کشتنش
عمه میگفت اینا به تو
نامه نوشتند که بیا
بعد اومدند جلوی تو
صف کشیدند تو کربلا
عمه میگفت گفته بودند
بری بشی امیرشون
تو رو که تشنه کشتن و
ما هم شدیم اسیرشون
تو اون جماعت کثیف
هیچکس به فکر ما نبود
پامون تاول میزد ولی
کسی به فکر ما نبود
با شلاقهای چرمیشون
گاهی به ما سر میزدند
عمه مارو بغل میکرد
عمه رو بیشتر میزدند
یکی میگفت خارجین
یکی میگفت جلو نرین
یکی میگفت حقشونه
یکی میگفت سنگ بزنین
یکی دیدم یه عالمه
سنگ درشت تو دامنش
میگفت که هر کی بزنه
حتما بهشت میبرنش
یه پیر مرد اومد جلو
زل زد تو چشمای داداش
گفت هرکی که کافر بشه
ظالم میشه اینه سزاش
داداش علی گفت پیرمرد
بگو بینم مسلمونی
آیا رسولو میشناسی
از دخترش چی میدونی
اگه علی رو میشناسی
فاتح خیبر وحنیف
حسین ز زهرا و علی
منم علی ابن حسین
اون پیر مرد گریش گرفت
گفت آقا جون ببخشیدم
آره علی رو میشناسم
باور کنید نفهمیدم
گفت که میخوای دعات کنم
یه پارچه تمیز بیار
ببند زیر این آهنا
رو زخم گردنم بذار
یکی یه تیکه نون آورد
انداخت و گفت مال گداست
عمه صدا زد بی حیا
این اهل بیت مصطفی ست
وقتی که عمه گفت سکوت
زنگولههام صدا نکرد
کسی دیگه جیک نمیزد
سنگم کسی رها نکرد
عمه میگفتای کوفیا
خنده بسه گریه کنید
ننگ به دامن شما
شما که پیمان شکنید
کی بود نوشت خسته شدیم
از ستم و ظلم یزید
حالا به دور بچههاش
جمع شدید و کف میزنید
کی بود نوشت اگه بیای
همه میشیم فدای تو
تمام هست و بودمون
را میریزیم به پای تو
بگم از این شام بلا
میخوام بگم مصیبتش
عمه رو پیر کرده بابا
عمه رو پیر کرده بابا
ما رو تو شهر چرخوندنو
جماعتم کف میزدند
زنها روی پشت بونا
با هلهله دست میزدند
از خوشحالی دست میزدند
گفتند بیاید مسلمونا
کافرا از راه رسیدند
یهو دیدیم جماعتی
به سمت ما میدویدند
سر تو رو برداشتنو
به دور هم میچرخیدند
جلوی چشم بچهها
با هم دیگه میرقصیدند
تو کوچهها بردنمون
مردم تماشا بکنند
خواستن که هتک حرمتی
به آل طه بکنند
فحش به علی میدادن و
تبریک به هم میگفتند
چشمای رزل و پستشون
دایم به ما میدوختند
وقتی میگفتیم نکنید
نگهبانا میومدند
دمبالمون میکردنو
با شلاقاشون میزدند
اینجا پر نامحرمه
وگرنه پیراهنمو
در میآوردم ببینی
کبودیای تنمو
بابا جون این خواهرتم
مثل خودت دلیرو بود
میخوام بگم تو سینه اش
انگار دل یه شیرو بود
یهو دیدیم فریاد کشید
ای برده زادگان پست
ای که لیاقت شماست
یزید میمون باز مست
ای آل بوسفیان مگر
نشینیده اید از ثقلین
چرا به نیزه میبرید
راس برادرم حسین
ای ننگ و ذلت به شما
با چشم ساز فطرتین
با گلستان مصطفی
با بوستان عترتین
فریا کشید بیخبرا
چرا باید چنین باشه
یک ولد حرامیو
امیر مسلمین باشه
بابا یه مطلبی میخواد
قلبمو از جا بکنه
ترسم اینه اگه بگم
عمه باهام قهر بکنه
بهت میگم یواشکی
میخوام گوشاتو وا کنی
عمه اگه گفت چی میگه
یادت باشه حاشا کنی
عمه رو که تو میشناسی
با اون حیا و غیرتش
چادرشو کشیدنو
سیلی زدند تو صورتش
حالا که اومدی پیشم
حالا که مهمونی شده
میگم چرا عمه سرش
شکسته و خونی شده
نه که فقط فهش دادنو
نه که فقط کتک زدند
تو مجلس شرابشون
به زخممون نمک زدند
صبح همگی تو کاخ شاه
یه چوب دیدیم دست یزید
جلوی چشم بچهها
یه کاری کرد پست پلید
عمه دیگه طاقت نداشت
روشو به بچهها کنه
سرو به چوب محفلش
زد که یزید حیا کنه
درد و دلای دخترت
دل جماعت رو سوزوند
حتی صدای گریه
بعضی رو آسمون رسوند
رقیه که تو دامش
هم صحبت سر تو بود
یه جورایی نازت میکرد
انگار که مادر تو بود
نمیدونتم دختر تو
چطور نگاش کرده بودی
فقط میگم که با چشات
انگار صداش کرده بودی
میخوام بگم تو خرابه
سکوت غمباری نشست
همه دیدن یواش یواش
رقیه چشماشو میبست
دختر شیرین زبونت
دیگه ساکت نشسته بود
انگار یه بغض سنگینی
راه گلوشو بسته بود
بچهها دورش اومدند
درد دلاش تموم شده
بلبل اهل بیت ما
چرا دیگه آروم شده
یکی میگفت این طفلکی
از بسکی سختی کشیده
حالا دیگه خسته شده
چشماشو بسته خوابیده
یکی میگفت بچه دیده
جواب نیومد از باباش
لابد دلش شکسته و
خواسته قهر کنه باهاش
سکینه گفت خواهر من
اصلا به فکر خواب نبود
فقط میخواست حرف بزنه
منتظر جواب نبود
ربابه اومد کنارش
نشست و گفت عزیز من
بابا داره گوش میکنه
غصه نخور تو حرف بزن
زینب اومد جلوترو
دستی کشید روی سرش
گفت عمه جون هیچ بابایی
قهر نمیشه با دخترش
اگه بابات ساکت شده
واسه اینه که گوش میده
چشماتو وا کن گل من
عمه به قربونت بره
میگفت یه نانجیب میگفت
من بلدم چیکار کنم
شلاقشو کشید و گفت
میخوای اونو بیدار کنم
یکی که دید اون بی حیا
دستشو پس نمیکشه
یواشکی گفت تو گوشش
بچه نفس نمیکشه